سفارش تبلیغ
صبا ویژن

انجمن ادبی دانشگاه زابل

صفحه خانگی پارسی یار درباره

خدا آمد وتوی قلبم نشست

دلم را سپردم به بنگاه دنیا

و هی آگهی دادم اینجا و اینجا

و هر روز

برای دلم

مشتری آمد و رفت

و هی این و آن

سرسری آمد و رفت

*
ولی هیچکس واقعاً

اتاق دلم را تماشا نکرد

دلم قفل بود

کسی قفل قلب مرا وا نکرد

یکی گفت:

چرا این اتاق

پر از دود و آه است

یکی گفت:

چه دیوارهایش سیاه است!

یکی گفت:

چرا نور اینجا کم است

و آن دیگری گفت:

و انگار هر آجرش

فقط از غم و غصّه و ماتم است!

*
و رفتند و بعدش

دلم ماند بی مشتری

و من تازه آن وقت گفتم:

خدایا تو قلب مرا می خری؟

*
و فردای آن روز

خدا آمد و توی قلبم نشست

و در را به روی همه

پشت خود خود بست

و من روی آن در نوشتم:

ببخشید, دیگر

برای شما جا نداریم

از این پس به جز او

کسی را نداریم!