تمنا
باز روسری ات را تکانده ای.........
هر بار خواست چای بریزد نمانده ای
رفتی و باز هم به سکوتش نشانده ای
تنها دلش خوش است به اینکه یکی دوبار
با واسطه سلام برایش رسانده ای
حالا صدای او به خودش هم نمی رسد
از بس که بغض توی گلویش چپانده ای
دیدم دوباره شهر پر از جوجه فنچ هاست
گفتند باز روسری ات را تکانده ای
می رقصی و برات مهم نیست مرگشان
مشتی نهنگ را که به ساحل کشانده ای
بدبخت من ، فلک زده من ، بد بیار من...
امروز عصر چای ندارم ... تو مانده ای
از : حامد عسکری
پرمی زنددلم به هوای غزل ولی................
گفتی: غزل بگو! چه بگویم؟ مجال کو؟ پر می زند دلم به هوای غزل، ولی گیرم به فال نیک بگیرم بهار را تقویم چارفصل دلم را ورق زدم رفتیم و پرسش دل ما بی جواب ماند قیصرامین پور
شیرین من، برای غزل شور و حال کو؟
گیرم هوای پر زدنم هست، بال کو؟
چشم و دلی برای تماشا و فال کو؟
آن برگهای سبِِِِزِِِ سرآغاز سال کو؟
حال سؤال و حوصله قیل و قال کو؟
تلخ
چه قدر تلخ شده ای..........
این روزها قند در دل چه کسی آب می کنی؟
دوباره سر به غزل های مرده آمد زد................
دوباره سر به غزلهای مرده آمد زد
پرندهای که دلش را به کفر ممتد زد
و خواست بت بپرستد، خدای خود را کشت
پری -به اسم کبوتر- به دور گنبد زد
پرنده عاشق عیسی که شد کلیسا رفت
ولی خدا بدش آمد، پرنده را حد زد
قضا نوشت پرنده و جفت او را...مُرد
: پرنده حرف دلش را به باد خواهد زد
پرنده خواست بپرسد که آسمان چند است؟!
که باد روی دو بالش ستاره خواهد زد؟!
و خسته بود و درختان پر از خیانت شد
ولی ندید و خودش را به رفت و آمد زد
پرنده بود که شب بود و سایهاش پژمرد
و قلب یخزدهاش باز هم مردد زد:
چقدر در تب گندم «پرندگی» کردن؟!
چقدر سنگ خدا را به سینه باید زد؟!
چقدر زخمی باران و بیکسی بودن؟!
پرندههای عزادار را نباید زد!!
**
نگاه خشک زمستان به وحشتش انداخت
تمام «بودن» خود را به سیم آخر زد
پرید و خورد به شیشه، پر از شکستن شد
و ریخت روی خیابان؛ «پرنده میلرزد» ...
اسماعیل موسوی(ورودی 81 برق زابل)
نام تو بر لبم و می کنم گناه
زانو بزن بردار ، خون این جا غنیمت است
مردی نمانده خونشان تنها غنیمت است
این دشت یا سر دارد و یا تن به غیر این
سر نیزه های مانده بر تن ها غنیمت است
بردار این دست جدا از تن برای توست
بردار هر چیزی از این صحرا غنیمت است
بگذار این تنها نشان را هم برایشان
پیراهن عنابی بابا غنیمت است
غزل بانو
!
اگرچه زردِ زردم ، مثل پاییزم، غزل بانو!
به پای هر کس و ناکس نمیریزم، غزل بانو!
به چشم نرگس مستت؛ نگاه خیس بارانم
نمینوشی مرا! شاید غمانگیزم غزل بانو!
شبی در بیستون با ضجههای تیشه میخوابم
و از این خواب شیرین برنمیخیزم، غزل بانو!
لباس کهنهام، با وصلههای زشت بدنامی
بیا بر میخ تنهایی بیاویزم، غزل بانو!
غروب و غربتی دیگر، سراپا خسته ام خسته
چگونه از غزل - از تو - بپرهیزم؟ غزل بانو!
کبوتر در قفس در حسرت پرواز میمیرد
و من از آسمان، لبریز ِ لبریزم، غزل بانو!
بهنام ملکی(از دانشجویان سابق زابل سالهای 81-82)
دارم برای زن شدنت نقشه میکشم.............
حالم بد است، حوصلهام روبهراه نیست
یک عمر با خیال تو بودن صلاح نیست
دارد کلافه میشود از دست هر چه «تو»ست
شاعر؛ که گاه فکر دلش هست و گاه نیست
باید که کوه بار غمم را به دوش خود ...
فکر تنت برای تنم جانپناه نیست
این خوشههای وحشی انگور در رگم
میجوشد آنچنان که بفهمم گناه نیست -
این دختری که مرتکبش میشوم هنوز
این دختری که فعل مرا پا به ماه نیست
از بس که در تفأل من مریمی نبود
هی فکر میکنم که خدا هم گواه نیست -
من عاشقم و در تنم انگار جاری است
یک مشت شب که حال و هوایش سیاه نیست
مریم! نگات وزن تنم را به هم زده
با من برقص، وزن تو که اشتباه نیست؛
**
مریم! برقص، قافیهها را به هم بریز
این شعر مست بی سر و پا را به هم بریز
من را خلاف قصهی تاریخ زنده کن
در این سکانس نقش خدا را به هم بریز
باید دوباره از شب اول شروع کرد
تقدیر را بکوب و قضا را به هم بریز
بی تو غزل نمیشود این شعر لعنتی
در آن برقص! قافیهها را به هم بریز ...
**
دارم برای زن شدنت نقشه میکشم
ای مریمی که زن شدنت هم صلاح نیست!
گم میشوی درون من و ... من درون تو ...
گم میشوم درون تو ... اینها گناه نیست!
حالا بخواب مادر انجیلهای من
با این پسر بکارت تو افتضاح نیست!!
مریم! زمین به دور سرم چرخ می خورد
حالم بد است ... حوصلهام روبهراه نیست ...
اسماعیل موسوی