نامه ای به خدا ... :[درد دل]
از حضیض خاک به عزیز افلاک سلام می کنم ...
نمی دانم گفته هایم از حقارت بندگی ام برمی خیزد، به اوج افلاک
می رسد ، یا بر نیامده ازنفس ، درنزدیکی وجود خاکی ام درمشتی
عدم فرو می ریزد... .
پروردگار من...!
من غباری نا چیزم ازان ، مشتی خاک که روزازل بار سنگین امانت
بر دوشش نهادی ... . هنوز ازاعماق فطرتم ندای « قالوا بلی »
برمی خیز د ! وازخمیرتنم بوی ان عشق که به غمزه ای مچکاندی !
خدای من... ! من از فرزندان ادمم ... ! ایا دراندیشه های خدایی ات
یادی از من هست ؟ من همانم که زیر خیمه ی زیبای افلاک و برقلمرو
حضور توسال ها زندگی کردم ، بارها صمیمانه صدایت زده ام ... !
درمقابل عظمت و بزرگی ات برخود لرزیده ام ! از شوق تو لبریز امید
گشته ام وهر روز نزدیکی غروب که یاد توغمناک بردلم نشسته است
باهمه ی حجم اندوهم، تورا ستایش کرده ام و نالیده ام .
خدایا...! واینک در گذر غمناک و خیال انگیزعمربه تو پناه اورده ام
ازاندوهی که دل را می رنجاند. نیت کرده ام که «غم های بی تویی»
را تنها برای تو بنویسم ! شاید بعد ازاسمان مناجاتم پرا زقاصد هایی
باشند که نامه های مرا دراسمان ها به تومی رسانند ! یا فرشتگانی
که ازاسمان فرود می ایند تا حرف های اسمانیم را به عرش برسانند... .