سفارش تبلیغ
صبا ویژن

انجمن ادبی دانشگاه زابل

صفحه خانگی پارسی یار درباره

خاطره..............

 

سلام به دوستای خوبم! می خواستم از همه اونایی که تو زابل درس خوندن   وطعمش هنوز زیر زبونشونه یا دارن درس می خونن خواهش کنم در صورت

تمایل به تبادل لینک ویا نویسندگی در این وبلاگ حتمن تو قسمت کامنت ها آدرس وب وایمیل خودشون رو بذارن می تونن خصوصیبذارن تا خیالشون از هر

جهت راحت باشه راستی یه پیشنهاد خاطرات خودتون در زابل رو از هر نوعش می تونید برام بذارین تا بذارم تو وب وهممون سرخوشی روزای سخت زابل      

رو به یاد بیاریم.......حق نگهدار همگیتون


یک میز، یک تقویم، یک لیوان لب پَر با-

 

 

یک میز، یک تقویم، یک لیوان لب پَر با-

یک فندک و سیگار برگ و شاعری تنها

 

تصویر تکراریست، نه، حرف جدیدی نیست

مثل همیشه یک زن از یک گوشه­ی دنیا

 

حالا اگر این شعر طبق رسمِ معمول است

باید کسی فالی بگیرد، فال قهوه یا...

 

اصلن ولش کن آخرِ این قصه معلوم است

یا خودکشی یا خودزنی یا هم همین حالا-

 

این زن تمام خرده کاغذ های شعرش را

 با خشم می ریزد درون آتش و ... لا لا

***

زن های شاعر، شاعران زن، زنان شعر

دیوانه های مثل هم، گم های نا پیدا

 

هی پرسه توی کوچه ها، هی گریه توی شهر

هی کافه­های یخ زده، هی قهوه، هی ودکا

***

زن های شاعر پای مرد شعر می سوزند

مردان شاعر پای صدها زن که تا حالا....

 

 

سارا ناصرنصیر

 

 


حق داشت آدم

در من دوباره زنده شده یاد مبهمی


 

دنیا قشنگ تر شده این روزها کمی



گفتم کمی؟ نه! خیلی- یک کم برای من



یعنی زیاد یعنی همسنگ عالمی



دریا کجا و باغ کجا؟ سهم من کجا؟



من قانعم به برگ گلی قطره شبنمی


-

ای عشق چیستی تو که هرگاه می رسی



احساس می کنی که دلیری که رستمی



مثل اساس فلسفه و فقه مبهمی



مثل اصول منطق و برهان مسلمی



هم چون جمال پرده نشینان محجبی



هم چون بساط باده فروشان فراهمی


-

حق داشت آدم آخر بی عشق آن بهشت



کمتر نبود از برهوت از جهنمی -



با سیب سرخ وسوسه، پرهیز و لبگزه 



قصری پر از فرشته و دیوار محکمی؟


-

باید مجال داد به خواهش به وسوسه



باید درود گفت به شیطان به آدمی!

 


بهروز یاسمی

 


2. دیشب از امشب حال من آشفته تر بود تا صبح چیزی در درونم شعله

 

 

2.

دیشب از امشب حال من آشفته تر بود

تا صبح چیزی در درونم شعله ور بود

چیزی که دیشب سینه ام را گرمتر کرد

از فرط گرمی مثل دستان پدر بود

اما همین گرمای لبریز از لطافت

در سوختن چون برق نه مثل شرربود

مثل درختی پیر در قلب زمستان

افکار من آکنده از زخم تبر بود

از این قفس یک لحظه آوازی نیامد

تنها صدا اینجا صدای بال و پر بود

می خواهم ازامروز خورشید باشم

ایکاش قدری آسمان نزدیکتر بود.

شعر از امیر کمالی


.حال و هوای سفر

دوباره حال وهوای سفر چه باید کرد؟

دوباره آتش دل شعله ور چه باید کرد؟

دلم که کولی شبگرد کوچه های غم است

سپردمش به قضاوقدر چه باید کرد؟

دوباره شیشه نمناک وجاده ای زخمی

سکوت ممتدوچشمان تر چه باید کرد؟

کویر با همهء درد و داغ میداند

غم بزرگ دل رهگذر چه باید کرد؟

نصیحتی که شنیدم به گوش نسپردم

از عشق ساده نکردم حذر چه باید کرد؟

زبس که کوچک و تنگ است آسمان شما

ز من بریده دگر بال و پر چه باید کرد؟

دوباره من و شب و دلتنگی و شروع کویر

دوباره حال و هوای سفر چه باید کرد؟

شعر از پروانه یحیایی ورودی 79 زابل

 


کاش می سوخت ..........

کاش می سوخت

 

چوب های خاطرات

 

در آتش فراموشی

 

وباران می شست

 

سایه های گذشته و

 

هراس آینده را...........


وباد

 

مرا می برد

 

به انتهای جنگل های خیال

 

تا غروب ها برگ های سکوت را له کنم

 

وبا صدای نفسم که می پیچددر گوش هایم

 

حس کنم زنده ام..................

 

خودم(اکرم مهدی پور)


زن است

شبیه باد همیشه غریب و بی وطن است

 


چقدر خسته و تنها، چقدر مثل من است

 

کتاب قصه پر از شرح بی وفایی اوست

 


اگرچه او همه ی عمر فکر ما شدن است

 

چه فرق می کند عذرا و لیلی و شیرین؟

 


که او حکایت یک روح در هزار تَن است

 

پناه خستگی خاطری که آزرده ست

 


مجال ِ بی سر ِ خر، یک بغل گریستن است

 

قرار نیست معمای ساده ای باشد:

 


کمی شبیه شما و کمی شبیه من است

 

کسی که کار جهان لنگ می زند بی او

 


فرشته نیست، پری نیست، حور نیست؛
                                                      زن است


مژگان عباسلو


قسمت نبود گاه به گاهی ببینمت

قسمت نبود گاه به گاهی ببینمت

 

تنها به قدر نیم نگاهی ببینمت

 

هر طور میل توست همان می کنم عزیز

 

 

شاید خودت دوباره نخواهی ببینمت

 

 

تو پشت ابر هایی وحتی نخواستی

 

یک آن فقط به هیات ماهی ببینمت

 

نو قطره می شوی به دل خاک می روی

 

من می شوم کبوتر چاهی ببینمت

 

امشب خدا کند که تو از کوچه رد شوی

 

 

از لای پرده باز الهی ببینمت

 

 

امشب کنار پنجره مثل همیشه ام

 

حتی اگر تو نخواهی ببینمت

 

 

لیلا کردبچه  ـ تهران

 



 

، 
<>
 

پیاده آمده بودم، پیاده خواهم رفت

 غروب در نفس گرم جاده خواهم رفت‌/

 

پیاده آمده بودم‌، پیاده خواهم رفت/

 

اگر به لطف و اگر قهر، می‌شناسندم‌/

 

تمام مردم این شهر، می‌شناسندم/

 

تمام آنچه ندارم‌، نهاده خواهم رفت‌/

 

 پیاده آمده بودم‌، پیاده خواهم رفت

 

 


آن دختری که در " غزل پلک " ساختم

چشمان تو چنان به دو چشمم نشسته است

گویی که کهکشان به دو چشمم نشسته است

انگار سال هاست تو را می شناختم

آن دختری که در " غزل پلک " ساختم

آشفته می کنی خم ابروی ماه را

همت گماردی بزنی روی ماه را

خورشید از کجا زده که یک نفس شدی ؟

اینطور بی مقدمه در دسترس شدی

یک سوره از زبان خدا توی چشم توست

نه ، هفت آسمان خدا توی چشم توست

داری مرا در آبی خود غرق می کنی

در عشق ناحسابی خود غرق می کنی

  محمد ارثی زاد